عشقم رفت
خدای مهربونم راضیم به رضای تو.
با غم نبودنش چیکار کنم.
جای خالیشو چه طور تحمل کنم
مهربونیشو...
اون صورت زیبا و نورانیشو ...
اون قلب مهربونشو...
خدای مهربونم خودت میدونی چقدر عاشق مامان بزرگم بودم خودت میدونی جونمو براش میدادم
خدایا سوختم
به چشم دیدم پاک شد ؛ ذره ذره تمام دارایی هاشو از دست داد
نور شده بود
دیدنش آرومم می کرد
وقتی دستشو تو دستم می گرفتمو به اون چشمایی که دیگه سویی نداشت نگاه میکردم برام یک دنیا بود به وسعت همه ی آسمونو زمینت.
وقتی اون غده لعنتی جایی سر باز کرد که فرمان ده تمام خوبیهاش بود تمام مهربونیش و ذره ذره تمام وجودشو از بین برد
چه درسی برامون بود وقتی هر روز که از خواب بیدار میشدیمو به چهره ی مهربونش نگاه می کردیمو و چیزی جز نور نمیدیدم و هر روز یکی از داشته هاشو از دست میداد .بینایشو و حرکتشو و خنده هاشو و حرف زدنشو...
و ما عاجز تر از اونی که بتونیم کاری براش انجام بدیم
ولی هر روز فرشته تر و نورانی تر میشد
و حالا بعد از هشت ماه تحمل اون همه درد آروم شد و ما نا آروم
فقط خودت میتونستی از این وضع نجاتش بدی
نجاتش دادی از اون همه زجری که کشید ولی ما چی ؛به دل ما فکر کردی
میدونستی نباشه داغون میشیم
وقتی دیدیم اون همه آدم اومدن و از فقدانش سوختن و فقط از خوبیش و مهربونیش میگفتن از داشتن چنین مادر بزرگی به خودم بالیدم و داغ دلم از نبودنش صد برابر شد
جای خالیش برامون خیلی سنگین خودت به همه ی ما کمک کن تا از پسش بر بیایم
خدای مهربونم حالا که پیش خودته بهش بگو ریحانه عاشقته تا زمانی که هست
و ازت میخوام کمکم کنی مثل اون باشم
بخاطر سلامتیمون بخاطر همه ی هدیه هایی که بهمون دادی و قدرشو اصلا نمیدونیم و بخاطر عزیزایی که تو زندگیمون داریم
از صمیم قلب ازت متشکرم